خلاصه داستان : "پاول" و "بی" یک زوج جوان هستند که به تازگی ازدواج کرده اند و برای ماه عسل به کنار دریاچه می روند؛ پس از مدت کوتاهی، پاول در نیمه های شب سرگردان و گیچ می شود و کم کم رفتار او به طور فزاینده ای عجیب و غریب شده و به چیزی بدتر از خوابگردی در جنگل تبدیل می شود...

خلاصه داستان : "جیمز فورلنگ" متوجه قدرت عجیبی در خود می شود که به دلیل تصادفی که باعث کشته شدن پدر و مادربزرگش شد، به وجود آمده است.در شوک کشف این قدرت او خود را در جنگل حبس می کند تا به خانواده اش صدمه نزند.چند سال بعد دختر جوانی به نام "ما" وارد جنگل می شود و آن دو عاشق یکدیگر می شوند و...

خلاصه داستان : میا، دختری پانزده ساله، به اتفاق مادر مطلقه و خواهرهایش در خانه ای در جنوب لندن زندگی می کند. میا که از مدرسه اخراج شده، حالتی پرخاش جویانه دارد و تنها شور زندگی اش، باله است که در انباری متروک در همان نزدیکی تمرینش می کند. ورود کانر، مردی مرموز و در عین حال جذاب، به زندگی مادرش تغییر بزرگی در زندگی میا به وجود می آورد.

خلاصه داستان : بث کتابفروشی نوجوان است که با رمان نویس مشهور امیلیا دوست است. با وارد شدن امیلیا به زندگی بث روابط به شکل دیگری رقم میخورند...

خلاصه داستان : گروهی از خلافکاران تازه کار در حال دزدی از یک بانک هستند، و در همین حال چند کارگر مشغول کندن یک قبرستان می باشند که ناگهان جنازه ای، یکی از آن ها را گاز می گیرد و به شکل زنجیره ای تمام کارگران و بعد از آن ها تمام اهالی شهر لندن به زامبی تبدیل می شوند. بانک زن ها از دست پلیس فرار می کنند اما خود را در میان گله ای از زامبی ها محاصره شده میابند...

خلاصه داستان : شهر امبر و شهردار آن برای نسل های آینده دنیایی زیبا و روشن خلق کرده اند. اما اصلی ترین و قوی ترین ژنراتور شهر دچار مشکل شده و تمام لامپ های بزرگ شده شروع به روشن و خاموش شدن کرده اند. «لینا میفلیت» و «دون هارو»، دو نوجوان تصمیم به دنبال سرنخ های موجود برای گشودن راز قدیمی شهر می گیرند. هدف آنها کمک به خروج اهالی شهر قبل از خاموش شدن همیشگی لامپ هاست...

خلاصه داستان : «آقای مرسدس» داستان قاتل دیوانه‌ای به نام بردی هارتسفیلد را روایت می‌کند که با فرستادن نامه‌ و ایمیل، در حال آزار و اذیت یک مامور پلیس بازنشسته به نام بیل هاجز است. این پلیس سابق، در ادامه تصمیم به مبارزه می‌گیرد و دست به هر کاری (حتی خلافکارانه) می‌زند تا قبل از اینکه او مرتکب قتل دیگری شود، جلویش را بگیرد...

خلاصه داستان :دو نوجوان توسط آهنگ "بیشتر دوستت دارم" از گروه "بازکوکز" در روزهای تابستان سال 1978 به طرف همدیگر جذب و عاشق هم می شوند.